کافه ی خیابان هفتم



شاید هر کدوم از ما تو زندگیمون دروغ گوی اعظمی داشته باشیم که علیرغم اینکه می دونیم با دروغ نهادینه شده ولی نمی خوایم ذاتش رو باور کنیم . و در واقع خودمون رو گول میزنیم .

من با خودم عهد بستم که با هر کسی اگر روراست نیستم ، با خودم حتما حتما رو راست باشم .

دروغ گوی اعظم زندگیتون رو اگه شناختین دُمش رو قیچی کنید . این دسته از افراد باعث میشن شما کم کم به خودتون شک کنید ولی به اونها نه . بهشون مجال دفاع از حیثیت دروغینشون رو ندین . چون این دسته ی عظما به قدری مهارت دارن که ممکنه به جای اعتراف به ذات پلیدشون به شما یک جفت شاخ و یک دم منگوله دار و یا یک جفت گوش دراز به همراه دم و صدای عرعر نشان هدیه بدن و شان شما رو تا حد چهار پا بودن پایین بیارن . من به نوبه ی خودم از زندگیم حذفش کردم و الان واقعا حال خوشی دارم از نبودنش . 

جناب دروغگوی اعظم ، نمی دونم باز به اینجا سرک میکشی یا نه ! باز رد من رو میگیری ببینی به کجا میرم و کی به سراغم میاد . یا من چند بار میرم و اون چند بار میاد ! باید خدمتتون عرض کنم دوست بسیار خوبم جناب منتخب ، کتاب سومش رو هم چاپ کردن و ایشون شخصا این کتاب رو برام پست کردن . 

خواستم برای یکبار بدونی ذاتت رو شناختم که روت خط باطل کشیدم انقدر پشت سر من دروغ نگو و سعی نکن از من چهره ای منفور برای دیگران تصور کنی . هر چند این بخش از دروغ گوییت هم برای من مهم نیست چون اون عوضی هایی که دورت رو گرفتن لنگه ی خودت هستن . 

حالا حق داری بری همه جا بگی فلانی سرکش و یاغی شده . امثال تو باعثش شدن . این آخرین باری هست که وقت ارزشمندم رو برای توی عوضی هدر میدم البته بیشتر به عنوان هشداری برای دوستان بوده نه مجاب کردن تو . 

شما به حال حباب نشان خودتون خوش باشین تا زمانیکه دست روزگار بازی قشنگی سر راهتون قرار بده از نوع ترکیدن . 


سلام خدمت دوستان عزیز . روز و روزگارتون خوش . 

دلم میخواست بیام و بنویسم زندگی به روال همیشگی خودش در حال گذره و هیچ اتفاق خاصی نیفتاده جز اینکه یک ماهه که اسکان پیدا کردیم و به قولی مثل آدم در حال زندگی هستیم . همین الان غذای امروز رو که قاتی پلو هست دم کردم نشستم پشت میز ( غذاخوری) و در حال تایپ هستم :) محمد روی مبل لم داده و در حال ور رفتم با گوشیشه و کلمات بازی فندق رو کشف میکنه و هر بار که وارد بازی میشه میگه نمی فهمم چرا روی ای بازی شکل بلوط رو گذاشتن ولی اسم بازیش فندقه ؟ سئوالی که جواب نداره :) 

تی وی در حال خودکشیه و چیکو هم در تلاشه تا در این مهم همراهیش کنه . از وقتی که به این خونه نقل مکان کردیم تنها دوبار از قفس بیرون اومده و هر دو بار هم انقدر به در و دیوار کوبیده که من گفتم هیچ ! به فنا رفت . ولی نرفت و همین الان در حال زر زر زدنه :دی 

خونه مون رو تا حدی میشه گفت دوست دارم . علیرغم اینکه هال پنجره نداره در عوضش اتاق خوابها به شدت نورگیر هستن ( همراه با پنجره های وسیع و درب بالکن وسیع تر حتی ) ! در همین لحظه نور خورشید تا بخشی از هال هم نفوذ کرده . در عوض اینکه هال پنجره نداره یه بالکن داریم که هر چند اونم محصوره ( چون طبقه ی اولیم عقل سلیم میگه محصور بودنش بهتره ، البته یاس نظرش جز اینه ) در عوض چشم اندازش یه باغ کوچیکیه که در واقع بخش پشتی مجتمع ماست که همین الان درخت انار و خرمالوش میوه داده :) هر چند چیزی از این میوه ها تا بحال نصیبمون نشد ولی دلخوشیم که تو این شهری که آپارتمانها سر به فلک گذاشتن داشتن همچین چشم اندازی خالی از لطف نیست .و برای مایی که شمالی هستیم در واقع غنیمته . 

یا مثلا درخت کاج سوزنی که درست پشت نرده های بالکن هستن حکم پرده ی  اتاق یاس رو داره به طوری که نیازی نیست برای درب بالکن پرده ای نصب شه و این درخت به راحتی اون رو می پوشونه تا جاییکه  از بیرون جایی برای دید زدن افراد بیمار باقی نمی مونه . 

برای داخل خونه م در حال حاضر همه چیز اوکیه ! ولی به شخصه دلم میخواد کف خونه رو لمینت کنیم تا روشن تر شه. مسلما اولین زمان ممکن (تامین بخش مالی ) این اتفاق خواهد افتاد . 

عنوان : ترانه ای از شهرام شب پره که در حال گوش دادن بهش هستم و لبخند مینشونه روی لبم . 


گر تو زندگیتون کسی رو دارین که وقتی بهش میگین حالم بده و باز سرما خوردگی و سینوزیت و اوتیت با هم سر از وجودم در آوردن . با حالت نگرانی بهت می گه حواست به خودت نیست ، تو یک سال گذشته این سومین باره که اینطور مریض میشی . قدرش رو بدونین . !!! 

ما پرستارها یه بدبختی داریم . اونم اینکه انقدر با انواع ویروس و باکتریها در ارتباطیم که کم کم بدنمون به اونها مقاوم میشه و اگر زمانی به بیماری دچار بشیم دیگه بدونین اون ویروس یا باکتری چه اعجوبه ای بوده که تونسته پشتمون رو به خاک بماله . من دقیقا الان یک شکست خورده ام که از دیروز ظهر دچار بیماری شدم و هنوز از درون ویبره میرم و تنها تونستم گلو درد و گوش درد و سردرد رو کمتر کنم تا راحت تر به ویبره رفتنم ادامه بدم . همچین وقتایی خیلی دلم برای خودم می سوزه . 

امروز قرار بود که برم خونه رو تمیز کنم تا آماده باشه برای آوردن وسایل ولی درست در این روزها که باید آب بازی کنم دچار فوبیای آب شدم . تا می بینم سگ لرز میزنم و از دل درد و کمر درد به خودم می پیچم . بعدش گر میگیرم و چند ساعت خوبم . این چرخه وفادارانه در گردشه . الان خوبم :) ولی میترسم از زمانی که برم رو موج FM.

** هـاااا ! گفتم موج FM ! امروز برگشتنی حین رانندگی تحت تاثیر داروهای شیرافکن ( مثلا من شیرم ) در عالم خلسه بودم و از اونجا که فلش بنده فقط اونور آبی و اینور آبی شش و هشتی داره فلذا بعد از سالیان دووور رفتم سراغ رادیوی ماشین . کمی اخبار گوش کردم . کمی مداحی . 

*** سـه روز پیش یهویی دلم هوای دوستان بلاگفایی رو کرد . تو وبلاگ خاک خورده ی قبلیم یه پست جهت حضور و غیاب دوستان ثبت کردم و امروز به این نتیجه رسیدم " من مُرده بودم قبل از اینکه از بلاگفا به اینجا کوچ کنم " البته اینجا رو هم در دوره ی ریکاوری به سر می برم و دو سه تا رفیق هستن که گذری میان و همراهی میکنن :) 

ولی خب برای من باارزشه مثلا آقاگل با اینکه می دونم از روزنوشته خوشش نمیاد و سلیقه های مطالعاتیمون با هم هیچ حد مشترکی نداره ولی هست و مثلا براش مهمه روز تولدم وقتی میخواد کامنت بذاره مطمئنه پارسال هم نظری ثبت کرده تقلب میزنه تا نظر امسالش کپی پارسالی نباشه . منم تو ستاره زردها اصولا اولین پستی که باز میکنم وبلاگ آقاگله . و دو سه تا رفیق دیگه ای که یه خط در میون هستن و گاهی چند خط در میون . البته در اینجا منظور از خط همون پست هست . در جریان هستید دیگه . 

خراب شدن گوشیم هر چقدر حالم رو گرفت ولی یه خوبی داشت اونم بازگشت پیروزمندانه ی من بود به دنیای وبلاگ :)))) سعی میکنم بعد از درست شدنش هم اصالتم رو حفظ کنم و یادم نره از کجا آمدم و آمدنم بهر چه بود . 

ناگفته نمونه در همین لحظه کاشف بعمل اومد تو بلاگفا وقتی پست حضور و غیاب دوستان رو درج میکردم یادم رفته بود گزینه ی کامنت دونی رو فعال کنم ، الان تو این فکرم که شاید کسی بوده که خواسته اعلام حضور کنه و دفتر و دستک فراهم نبود . واسه همین مجدد یه پست ثبت کردم تا ببینم کسی هست یا نه . شاید از ریکاوری خارج شم :) 

**** و در آخر یه جمله واسه دوستانی از قبیل شباهنگ :) عزیزم لطفا خسیس نباش و نظرات پست ها رو نبند . بخدا ما نظر بذاریم چیزی ازت کم نمیشه :))) 

در ضمن من می دونم بذارم درسته نه بزارم . 


چرا ما یاد نمیگیریم به نظرات کاملا شخصی دیگران که ما هیچ دخل و تصرفی در اون نداریم احترام بذاریم ؟ به خاله ی دوماد چه که دوماد میخواد با دختری ازدواج کنه که قبلا شیرینی خورده ی دیگری بوده ؟ اصلا به اون چه که بخواد بره واسه خودش پرس و جو کنه و بعد با فهمیدن این موضوع فکر کنه کشفیات جدیدی داشته که باید یهویی شب بله برون خواهر زاده ش بریزه تو داریه تا همه رو مثلا آگاه کنه ایهاالناس این دختره قبلا قرار بود ازدواج کنه که بهم خورده ؟ که مجلس نامزدی رو به گند بکشونه و همه رو بجون هم بندازه . در حالیکه هم دوماد می دونست و هم پدر و مادر دوماد و بین خودشون این مسئله تموم شده بود و الحق که به کس دیگه ای مربوط نمیشد . اونوقت خاله خانم باد به غبغب بندازه که من کشف کرد و شما نفهمیدین دختره رو بهتون انداختن . 

هر چند اون شب با وساطت بزرگترها و ترک کردن مجلس توسط خاله خانم بله برون هر چند با سردی و ناراحتی ولی خب انجام میشه . در عوض اون چیزی که عاید این دختر و پسر جوون میشه سکته ی قلبی ناشی از استرس این اتفاق برای دوماد بخت برگشته بود که در نهایت باعث شد بعد از هزینه ای هنگفت بابت عمل جراحی مغز تحت نظارت غیر مستقیم دکتر سمیعی و برگشتن از کما ،منجر به مرگش بشه !!!

حالا هر چقدر بگیم این پسر زمینه ی سکته رو داشته ! ولی خداییش اون خاله خانم می تونه بعد از این با خیال آسوده زندگی کنه ؟ یا مثلا مادر پسر با خودش نمیگه کاش اون شب بجای اینکه سکوت کنم ایکاش در جواب خواهرم میگفتم به تو چه . عروس ماست تو چه کاره ای !؟

یا اصلا پدر دوماد با خودش فکر نمیکنه ایکاش پسرم با بیوه ای که چند بچه داشت ازدواج میکرد ولی حالا بود ؟! چرا ما یاد نمیگیریم هر کجا حد و مرز خودمون رو بدونیم و پامون رو قد گلیممون دراز کنیم و نه بیشتر ؟

پسر بخت برگشته مُرد ! سومش هم تموم شد . ولی دلم بحال اون دختره بیست ساله می سوزه که تو بله برون بعدیش خاله ی دوماد جدید میخواد کشفیاتش رو فریاد بزنه که ایهاالناس این دختر قبلا دو بار نامزد کرده تازه سر یکی رو هم خورده  

بیچاره اون دختر !!! 

.

.

.

لازمه یه توضیح اضافه بدم اونم اینکه دوماد همون شب تحت تاثیر هیجانات ناشی از این استرس سکته میکنه و بعد از مجلس راهی بیمارستان میشه. زیر آنژیوگرافی قلبی نهایت ه جابه جا میشه و بع عروق مغزی میرسه و باعث انسداد میشه و پسر بیچاره میره تو کما . بعد از کلی مکاتبه کردن با دکتر سمیعی قرار میشه که عمل جراحی توسط اکیپ ایشون و تحت نظارت غیرمستقیمشون که به صورت فیلمبرداری حین عمل و ارسال روی شبکه بوده ایشون تیم جراحی رو مدیریت کنن همین اتفاق هم میفته و خدا میدونه چقدر هزینه کردن. در ابتدا عمل موفقیت آمیز بوده پسر از کما خارج میشه . از نظر حسی و گفتار همه چی طبیعی بود حرکت هم جزیی بررسی شده بود ولی نمیتونستن بطور کامل حرکت بیمار رو چک کنن چون استراحت مطلق بوده و برای اینکه فشار عصبی بهش وارد نشه سعی میکردن با دارو آروم نگهش دارن . همکارم چند روزی مرخصی داشت و قرار بود خیلی زودتر از اینها برن ترکیه ولی واسه خاطر همین پسر که از اقوامشون بوده مسافرت رو کنسل میکنن تا اینکه پسر به هوش میاد و اینا که میبینن حالش خوبه دوباره تصمیم میگیرن راهی سفر شن . ما در خیال خودمون میگفتیم الان همکارمون در انتالیا واسه خودش خوش میگذرونه تا اینکه دیشب فهمیدم اون جوون بیچاره فوت شده و اونها هم هنوز درگیر مراسمش هستن . 


* بـهمن 93 وقتی تصمیم گرفتم که دل به دریا بزنم و تصمیمم رو عملی کنم خرت و پرتم رو داخل این ساک و کوله ریختم و راهی شدم . می دونستم راهی که انتخاب کردم پر از طعنه و کنایه ست ولی عزم کرده بودم که گوشهام در و دروازه باشه و صبرم زیاد . گفتم بذار بقیه فکر کنن تو خودخواهانه همه رو فدای خودت کردی . الانم اصلا برام مهم نیست بقیه چی فکر کردن مهم برای من این بوده که حالا به نسبت اون چیزی که میخواستم نصیبمون شد .

دیشب عکسهای آرشیو رو بالا و پایین میکردم یهویی چشمم به این عکس افتاد . احتمالا اون زمان برای وبلاگم این عکس رو گرفته بودم :) 

هر چقدر اون زمان با کوله باری ناچیز استارت زدم امروز در این لحظه یه اتاق پر از وسیله دارم که هنوز جمع نکردم و با خودم فکر میکنم چرا یادم رفته که دیروز چند تا کارتن واسه جمع آوری وسایلم پیدا کنم ؟ البته نه اینکه یادم رفته باشه ! از چند روز قبل این مهم رو به گردن باباحاجی انداختم ولی خب انگار زیادی جدی نگرفت . !

امروز که خواستم این عکس رو پست کنم گیج میزدم . باورم نمیشد که اینطور مستاصل به گزینه ها نگاه کنم و یادم نیاد قبلا چیکار میکردم . نشونه های آایمر نیستا ! نشونه ی آدمهای بی معرفته . وقتی بی معرفت باشی یه چیزایی رو کم کم فراموش میکنی . 

** حـالا که این پست رو ثبت میکنم یه تصمیم دیگه ای دارم و افکار دیگه ای توی ذهنمه . البته اینبار نمیشه به همین راحتی خودم و دیگران ( منظورم محمد و یاس ) متقاعد کنم که عملیش کنیم . ولی هر روز که چشم باز میکنم بهش فکر میکنم و هر لحظه به خودم میگم " این هم شدنیه ! کافیه بخوای " 

*** یـاس دیشب به اتفاق دایجون اینا مثلا راهی شمال شدن ( یادم نره ! بنویسم که دیشب شب ِ تاسوعای حسینی بوده ) ولی الان تماس گرفتن و سر از اصفهان در آوردن . ناگفته نمونه من از تصمیم های یهویی خیلی خوشم میاد . البته تصمیمی که یهویی باشه ولی با چاشنی مدیریت درست . لذت سفر به همین یهویی بودنشه . مثلا یهویی به خودت بیای ببینی تو دل ِ کویری یا تو یه جاده ی سر سبز جنگلی ! 


* صـبح اومدم اینجا بنویسم چشمم به گوشیه تا اسمس واریز دریافت کنم و اینطور حس میکنم که هر چی بیشتر به این گوشی فسقلی نیم وجبی نگاه کنم اسمس مربوطه زودتر به دستم میرسه . وسط نوشتن گفتم نه ! با اینجا نشستن و زل زدن به گوشی مشکلی حل نمیشه بهتره برم تو بانک ، به نیت انتظار زل بزنم به گوشی . 

سریع خودم رو به بانک رسوندم . فیش های مربوطه رو برداشتم و شروع کردم به پر کردن . برداشت 50 میلیونی از حسابی که فقط یه میلیون موجودی داشت :(  نمیدونستم برای شرایط پیش اومده بخندم یا گریه کنم . به برگه ی نوبتم نگاه کردم 305 . هنوز چهل و خورده ای نوبت قبل از من باقی بود . یهویی صدای دلنواز و گوشنواز نیم وجبی در اومد و با دیدن اسمس واریز گل از گلم شکفت :))) حالا هی این پا و اون پا میکردم که واااای چرا نوبتم نمیشه :)))) 

خلاصه 305 رو به باجه ی 3 فرن و بنده تونستم چک مربوطه رو بگیرم . 

خیلی لذت بخشه وقتی گره ای تو کارت میفته کسایی دور و برت باشن که بتونی روی رفاقتشون حساب کنی . و خیلی عالی تر اینه که وقتی برای تشکر باهاشون تماس میگیری در جوابت میگن تو خودت برام باارزش بودی و انقدر انقدر اعتبار داری که بدون نیاز به واسطه کمک حالت باشم و کلی قربون صدقه ی دیگه . خدایا این آدمهای خوب رو برامون حفظ کن . کسی که وقتی بهش میگم واقعا نمی دونم محبتتون رو چطور جبران کنم میگه یه عمو بهمون دادی تا دنیا دنیاست مدیون شمام . جون هم بخواد براش میدم و البته اعتیار خودتون هم به اندازه ی خودش زیاده . 

انشالله فردا کلید خونه رو تحویل میگیریم . 

** یـارو ( مالک قبلی خونه ای که خریدیم ) با محمد تماس گرفته میگه خانمم به خانمت گفته چهارصد تومن بدهی ساختمون به عهده ی شماست . وقتی شنیدم چشمام گرد شد گفتم وااااا کی همچین حرفی زده . روزیکه رفتیم خونه رو  ببینیم خانومه بهم گفته قرار بود هر واحد یه میلیون برای تعمیرات کف پارکینگ بدیم که ششصدش رو دادیم باقیش رو هم خودمون تا زمان تخلیه تسویه میکنیم ( مامان حاجی هم کنارمون بود وقتی میگفت ) 

دوباره محمد باهاش تماس گرفته گفته همچین حرفی رد و بدل نشده و شما هم تو بنگاه جلوی پنج نفر دیگه گفتین تمام بدهی های ساختمون رو تسویه میکنیم . اونم گفته حالا اگه قراره ما پرداخت کنیم پس میرم جاکفشی و رخت آویز داخل هال رو برمیدارم . محمد هم گفته خب برو بردار . 

میگم باباجان الان میگی برو بردار اون بی صاحاب رو بردارن پشتش کلی پیچ و سوراخ سنبه / سمبه هست همون یه تیکه رو بخوای فقط کاغذ دیواری کنی که سوراخاش رو بپوشونه باید یه میلیون پیاده شی ! میگه خب چهارصد رو تو میدی ؟! گفتم انتخاب بین بد و بدتره . دَرَک . اینهمه این مدت ضرر کردیم اینم روش . بگو برندارن فقط بهش بگو خانمم گفته به خانمت بگو تو باداری بفهم چی میگی . یارو هم تو جواب محمد گفته این یعنی ما دروغ میگیم ؟! اون دنیایی هم هست . محمد هم گفته تو میگی اون دنیا ، من میگم بدی کنی همین دنیا سرت میاد . هیچی دیگه ! بحال خودشون و وجدان خفته ی خودشون رهاشون کردیم . چهارصد تومن هم اینجا زیر بار رفتیم .  

+ و در نهایت اینکه من 28 ساعته نخوابیدم . 


در حال خوندنش هستم . چقدر روال زندگی اون زن برام قابل درکه . چند خط و بند که می خونم کتاب رو می بندم ! طاقباز کف اتاق دراز میکشم و به سقف خیره میشم . به خودم که میام می بینم دقایق طولانی به هیچ چیزی فکر نکردم . 

هنوز تمومش نکردم . برای خوندن کتاب باید سرم دنج باشه . فعلا انواع صداها توی سرم موج مکزیکی میزنه . تمرکز خوندن کتاب رو ندارم ولی دلم میخواد تمومش کنم . اطلاع از عاقبت سرنوشت اون زن برام جالبه . 


سلام .

شده بود مدتهای نسبتا مدیدی ننویسم ولی نشده بود که بخوام گرد و خاک روی سیستم رو بزدایم تا بیام و بنویسم . 

بعد از گذشت سه ماه و اندی نداشتن گوشی دلیلی شد تا حالا اینجا تایپ کنم . چقدر بی معرفتم من :) 

گوشیم در دست تعمیر هست و هزینه ای نسبتا گزاف رو دستم گذاشته . 

این روزها اُورت پول خرج میکنم . نه اینکه بگم پول دارم . نه به خدا . پوله که به راحتی از دستم در میره و من با چشمانی اشک بار باهاش وداع میکنم و اشک چشمانم بدرقه ی راهشه . ولی تهه همه ی اینها میگم خدایا شکرت .  

روزهای آخر سربار منزل باباحاجی بودن رو می گذرونم و اگه خدا بخواد تا آخر این ماه به منزلمون نقل مکان میکنیم . نمیدونم شما هم اینطور هستین یا نه ! ولی خب تجربه به من ثابت کرده من هر چقدر در طی روزهای عادی زندگی دنبال تمیزکاری و جمع و جور کردن هستم روزها آخر بی خیال همه چی میشم . همچین وقتایی برام مهم نیست که لباس تا شده چند روز متوالی روی مبل اتاقم بیفته و جلد خالی قرص روی میز . بی خیال همه چی میشم و سعی میکنم کمی تو این دنیای بی غمی مثلا شاد باشم . 

واسه همینه که الان مجبور شدم از سر و روی سیستم گرد زدایی کنم تا بتونم رغبت کنم این چند سطر رو بنویسم . 

این روزها استرسهای زیادی دارم . چه مالی و چه روحی . خدا بُعد مالیش رو حل کنه روحیش خودش حل میشه :)))))))))))) 

یه چیزی میگم اگه خوندین لطفا نخندین :) از این گوشی نوکیاها دارم که هر دکمه ش رو باید چند بار فشار بدی تا یه حرف تایپ شه :)))) این دو روز که به اجبار به این گوشی رو آوردم مچ دستم درد گرفته ولی یه جورایی حس خوبی بهش دارم . چون کار منو راه میندازه . 


دیروز صبح در راه برگشت به خونه توی توقف اضطراری نیایش زدم کنار. جوراب و کفشام رو درآوردم و با پای روی چمن های خیس راه رفتم. گاه گاهی نشستم و گلهای زرد خودروی داخل چمن هارو نوازش کردم. اون بین قاصدکی دیدم و ذوق کردم. ارتباط مستقیم بدون حد فاصل از زمین حس بسیار دلچسبی بود. چند نفری که با سرعت کمتری از اون مکان عبور میکردن متوجه ی حضور یک زن تنها و کفش به دست با پای شدن و عکس العملی نشون دادن ولی من  توجهی نکردم و باز قدم زدم. در نهایت کمی روی آسفالت پیاده رو بالا و پایین رفتم و وقتی نم کف پاهام رفع شد لبه ی جدول پیاده رو نشستم و خیلی ریلکس خاک و سنگ ریزه هایی که کف پام فرو رفته بود رو تدم جوراب و کفشم رو پوشیدم و مجدد استارت زدم و حرکت کردم به سمت منزل  

دفعه ی بعد اگر چمنها خیس نبودن دراز میکشم و به آسمون خیره میشم این بار هم برام مهم نیست دیگران چی میگن و چه فکری میکنن  

عنوان من رو یاد فیلم دختری با کفشهای کتانی میندازه با یه فرق خیلی بزرگ :-)))


آشنایی با سحر قشنگترین اتفاق زندگیم بود. آرامشی که این روزها نصیبم شده ، حس عشق و دوست داشتن بی منت بی توقع بودن . بخشیدن و رها شدن.‌. همه و همه با راهنماییهای سحر عزیزم در من پدیدار شد . خوشحالم بابت تک تک نشانه ها . خوشحالم بابت معجزاتی که من میدونم و همین برام کافیه . 

خدایا یادته هر بار خواستم باهات حرف بزنم شدم شبان؟ یادته بعضیا میگفتن خدا رو خداگونه صدا کن؟ آقا ما شبان گونه صدا کردیم و همش گفتم خدای من باظرفیته واسه من کلاس نمیذاره و مشتی وار درکم میکنه. حقا که خدایی برازندته همین دیگه ! خدا باش و برام خدایی کن . 


از اونجا که ما هنوز موفق به خرید خط تلفن ثابت نشدیم اینترنت وایفای نداریم و از حق نگذریم برای کار با سیستم خونگی لازمه وایفای فعال باشه . الانم که همت کردم اومدم بعد از نیم ساعت سر و کله زدن با گوشی و سیستم جهت اتصال و اشتراک گذاری نت در نهایت موفق نشدم و گفتم با یو اس بی امتحان کنم که به محض اتصال گوشی از طریف یو اس بی زارپ اینترنت فعال شد [این زارپ پر از معناست :)] و من بابت نیم ساعتی که الکی وقت و اعصابم هدر رفت خشمگینم :) مثلا . 

چند وقتی هست که با عزیزی آشنا شدم که دیدم رو به زندگی بی نهایت عوض کرده و بی نهایت لذت بخش  . با معرفی ایشون کتاب هنر زندگی رو تهیه و استارت خوندنش رو زدم . ایشون حتی انواع مراقبه ها رو آموزش دادن و برای مسائلی که سالها دنبال دلیلش بودم و حتی افرادی بهم وصله ی متوهم بودن رو زدن پاسخ دادن و حالا از درون خوشحالم که حداقل یکی هست که تائید کرده من متوهم نیستم و چیزی که دیدم ناشی از توهم و خیال نبوده و صد در صد واقعیته . برای درک این بخش از نوشته م می تونین تو موضوعات مبحث " حس ششم " رو بخونین .

جا داره یه اعترافی کنم !

راحتی اینجا ارزشش چندین برابره اپلیکشن های راحت الوصول و دم دستی گوشیهاست . 


شب بعد پیرمرد داشت دوباره از اتاقک بیرون می رفت که استاد پرسید " آیا اقیانوس شناسی خوانده ای ؟"

+ اقیانوس شناسی چیست استاد ؟

" دانش مربوط به اقیانوسها "

+ خیر استاد ، من هرگز چیزی نخوانده ام .

" پیرمرد تو نیمی از عمرت را به باد داده ای "

پیرمرد با چهره ای گرفته دورتر شد و  با خود اندیشید " من نصف عمرم را بر باد داده ام . این مرد دانشمند اینطور می گوید "

شب بعد بار دیگر استاد جوان از ناخدای پیر پرسید " آیا هواشناسی خوانده ای ؟

+ هواشناسی چیست استاد ؟ حتی اسمش را تا بحال نشنیده ام .

" عجبا ! دانش باد ، باران و هوا است "

+ خیر استاد . همانطور که گفتم من اصلا به هیچ مدرسه ای نرفته ام و هرگز چیزی نخوانده ام .

" تو دانش زمینی را که بر روی آن زندگی میکنی نخوانده ای ، دانش دریایی که زندگی ات را از راه آن میگردانی را نخوانده ای ، دانش هوایی که هر روز با آن سر و کار داری را نخوانده ای ؟ پیرمرد تو سه چهارم عمرت را به باد داده ای "

ملوان پیر خیلی ناراحت شد " این دانشمند می گوید که من سه چهارم عمرم را بر باد داده ام . پس حتما همین است "

روز بعد ناخدای پیر دوان دوان به اتاقک استاد جوان آمد و فریاد زد " جناب استاد ! آیا شما شناشناسی خوانده اید ؟ "

" شناشناسی ؟ منظورت چیست ؟"

+ میتوانید شنا کنید استاد ؟

" نه من شنا بلد نیستم "

+ جناب استاد شما همه ی عمرتان را بر باد داده اید . کشتی به یک صخره  برخورد کرده و در حال غرق شدن است . آنهایی که شنا بلد هستند می توانند به ساحل نزدیک برسند . اما آنهایی که شنا نمی دانند غرق می شوند . متاسفم جناب استاد . شما حتما جانتان را از دست میدهید .

شاید شما همه ی " شناسی " ها ی دنیا رافراگیید اما اگر شناشناسی یاد نگیرید همه ی مطالعات شما بی فایده است . شاید کتابهایی در مورد شنا بخوانید و بنویسید . شا برید جزیی ترین جنبه های نظری بحث کنید اما اگر خودتان از رفتن به داخل آب خودداری کنید این چه کمکی به شما می کند ؟ باید شنا کردن را یاد بگیرید .

برگرفته از کتاب " هنر زندگی " – ویلیلام هارت


الان که اینجا هستم در شرف آماده شدنیم جهت بستری همسر تا انشالله دومین عمل تحت بیهوشی طی سال ۹۸ رو بسلامت به سرانجام برسونه :-) 

خب این عمل در مقایسه با عمل فروردین ماهش یه طنز و شوخی محسوب میشه :-) و اصلا شدت و حدتش با قبلی قابل قیاس نیست. ولی خب هر چی باشه عمل عمله. و همسر در واقع یه فرد عملی محسوب میشه که طی این همه سال پروسه ی عمل رو تجربه نکرد نکرد یهویی بعد از بازنشستگی زد ترد. بهش میگم خوب فکراتو کن ببین جای دیگه ای از چهار ستون بدنت نیاز به ریگلاژ (احتمالا درست ننوشته باشم ) نداره آیا؟ تازه بهش بر هم میخوره :-) والا . مردک عملی .‌ 

* جراحی توده ی خوش خیم خلف گردن عنوان دستور بستری ایشون می باشد .


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

آموزش Sam Editor Love اسفندی Jenn Colemanu9eih7zv local رسول محمدی کلاس من پیکاسو هنر اخبار ورزشی